جدول جو
جدول جو

معنی هم گروه - جستجوی لغت در جدول جو

هم گروه
دو یا چند تن که از یک گروه و دسته باشند
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
فرهنگ فارسی عمید
هم گروه
(هََ گُ)
دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد:
برآرید لشکر، همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه.
فردوسی.
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند در پیش کوه.
فردوسی.
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سربه سر همگروه.
فردوسی.
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه.
اسدی.
به نظاره گردش سپه همگروه
وی آوا درافکنده زآنسان به کوه.
اسدی.
سپهدار فرمود تا همگروه
فکندند آن میل و کندند کوه.
اسدی.
پس آنگه سپه راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه.
نظامی.
بفرمود شه تا گذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه.
نظامی.
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان همگروه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
هم گروه
دسته جمعی، متفق، متحد
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
فرهنگ لغت هوشیار
هم گروه
اکیپ
تصویری از هم گروه
تصویر هم گروه
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
هم زمان، هم عصر، هم روزگار، معاصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم گرای
تصویر هم گرای
آنکه با دیگری بر یک گرایش و قصد و تمایل باشد
فرهنگ فارسی عمید
(هََ شی وَ / وِ)
هم سبک. (یادداشت مؤلف). دو یا چند تن که در نوشتن، سرودن، یا در هنر خط و نقاشی و جز آن، یک شیوه دارند
لغت نامه دهخدا
(هََ گُ هََ / هَِ)
هم گروه. متفق. متحد:
همه همگروهه به راه آمدند
سوی انجمن گاه شاه آمدند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ قَرْ یَ / یِ)
هم ده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ / شِ)
هم جنس و همسایه. (برهان) :
بپرسیدش از دوستان کهن
که بودند هم گوشه و هم سخن.
فردوسی.
گاهی به نشیبی شده همگوشۀ ماهی
گاهی به فرازی شده برتر ز دوپیکر.
ناصرخسرو.
مگر نه مقرند دیوانت یکسر
که تو خر نه همگوشۀ بومعینی.
ناصرخسرو.
جز عرصۀ بزم گهرآگین تو گردون
همگوشه کجا یافت ره کاهکشان را؟
انوری
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ فَ وَ)
کنیۀ یکی از دختران امام جعفر صادق بوده است. (از ریحانه الادب ج 6 ص 230) (مجمل التواریخ و القصص ص 456)
از دختران امام موسی بن جعفر بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص 457)
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ / گُو هََ)
هم نژاد. هم نسب. (یادداشت مؤلف) :
بزرگی است در بلخ بامی سر است
مرا نیز در تخمه هم گوهر است.
اسدی.
گرطاعتش دارد دهد بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش ؟
ناصرخسرو.
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و دد هرچه باشد خورند؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ رَ جَ / جِ)
برابر. مساوی. هم پایه. (یادداشت مؤلف). هم رتبه. هم شأن
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ)
دو تن که یکدیگر را درود گویند. دوست.
- هم درود آمدن، یکدیگر را خوش آمد گفتن:
چو با یکدگر هم درود آمدند
به آن آب چشمه فرودآمدند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دُو رَ / رِ)
هم عصر. هم عهد. هم زمان. (یادداشت مؤلف) ، در تداول دو تن را گویندکه با هم در مدرسه یا دانشگاهی درس خوانده باشند
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ / وِ)
گاودم و تازیانه، نفیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
مرکّب از: بی + گروه، بی جمعیت. بی همراهان. بتنهایی:
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
بدیدار بر تیغ شد بی گروه.
فردوسی.
رجوع به گروه شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مُ اَ)
فاطمه یا قریبه، دختر قاسم بن محمد بن ابوبکر. از زنان امام محمد باقر و مادر جعفر صادق و زنی پرهیزکار بوده. (از ریحانه الادب ج 6 ص 230). و نیز رجوع به خیرات حسان ج 1 ص 154 و تذکرهالخواتین ص 59 شود
دختر ابی قحافه تمیمی. خواهر ابوبکر خلیفۀ اول. از زنان صحابی بوده و از وی حدیث روایت شده است. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه ج 8 ص 265 شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ فَ وَ)
میش. (از المرصع) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
دو یا چند کس که باهم راهی را طی کنند هم سفر، متفق متحد، باتفاق (درطی طریق) : مولانا صاعد همراه جماعت مذکور آمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قوه
تصویر هم قوه
هاوند نیرو همنیرو همروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گوشه
تصویر هم گوشه
همسایه، مجاور، هم جنس، هم طبقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گوهر
تصویر هم گوهر
دارای یک گوهر و ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قریه
تصویر هم قریه
همروستا دو یا چند تن که دریک قریه سکونت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
مساوی، هم پایه، برابر، هم شان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
هم عصر، هم زمان، هم دورک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ام فروه
تصویر ام فروه
میش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گروهه
تصویر هم گروهه
متعلق به یک گروه از یک جماعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گوشه
تصویر هم گوشه
((هَ. ش))
هم ارز، هم قدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم دوره
تصویر هم دوره
((~. دُ ر))
هم عصر، معاصر، شریک دوره تحصیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم درجه
تصویر هم درجه
همتراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم رون
تصویر هم رون
هم جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
معاصر، هم زمان، هم عصر، هم درس، هم کلاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم رتبه، هم شان، هم طراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم پیشه، هم شغل، همکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد